نیلیانیلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
هامونهامون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

روزهای خوبی که خواهم داشت...

نیلیای من تا امروز...

نیلیا ناز مامان... میخوام از این روزهات بنویسم... تا امروز کلی بزشدی... کلی دلبر شدی برای خودت.. مامان رو خوب میشناسی و گاهی خیره تو چشمام میشی و چشم بر نمیداری و اون لحظه هست که میتونم کاملا برای تو جون خودمو فدا کنم... میخندی... هر بار با یک چیز..گاهی با غلغلک دادن زیر گلوت...گاهی با پخ پخ کردن... گاهی وقتی حتی بهت دست میزنم خندت میگیره... اینقدر زیبا میخندی که غم آدم از دلش بیرون میره... خوب غلت میزنی ... اگه کاری به کارت نداشته باشن کلا تو غلت و جنب و جوشی... رو تخت ما که میآی بخوابی گاها صبح ها... بیدار میشیم میبینم کاملا عمو به من و بابا میخوابی واسه همین اکثرا وقتی تو تو تختی کمر درد میگیرم...!... تو روروئک گاها میزارم...
21 بهمن 1391

شکر...

خدایا شکرت که دوران بارداری خوبی داشتم... خدایا شکرت که بهم بچه ای دادی که سالمه.... خدایا شکرت که بچم میخنده..بازی میکنه.... بهم عکس العمل نشون میده... خدایا شکرت که همه اجزای بدنش خوب کار میکنه... خدایا شکرت.... اگه اینها نبود... نمیدونم... شاید به اندازه امروز خوشبخت نبودم... ...
19 بهمن 1391

4 ماهگی گلم...

وزن : 7400 با لباس قد : 64 سانت دور سر : 41.5 واکسن 4 ماهگیتو هم زدم... حرکت جدیدت هم کوبیدن رو کیبورده... خیلی دوستش داری فداش بشم..... ...
12 بهمن 1391

توانایی جدید

مامانی الان بغلمی .. تلاش میکنی رو کیبورد بزنی... این تواناییتو تازه دیدم...مبارکت باشه فدات بشم.... توانایی دیگه هم که همدان بدست آوردی این بود که زبونتو میزاری بین لبهات فوت میکنی صدا در میآری.... مامان قربون پیشرفتاتتتتتتتتت............... من برم که بزارم  تو کیبورد بزنی!
8 بهمن 1391

اولین غلت

مامانی... امروز صبح با کمک روسری مامان بزرگ تونستی غلت بزنی... بعد از ظهر هم به کمک لباس مامانی... ولی ساعت 9 شب... بالاخره با کلی تقلا تونستی خودت غلت بزنی... مهارت جدیدت مبارک باشه مامان... ( فردا عازم همدانیم.... میخوام برم بخوابم یه خورده!)... بوس بوس... ...
1 بهمن 1391
1