نیلیای من تا امروز...
نیلیا ناز مامان... میخوام از این روزهات بنویسم... تا امروز کلی بزشدی... کلی دلبر شدی برای خودت.. مامان رو خوب میشناسی و گاهی خیره تو چشمام میشی و چشم بر نمیداری و اون لحظه هست که میتونم کاملا برای تو جون خودمو فدا کنم... میخندی... هر بار با یک چیز..گاهی با غلغلک دادن زیر گلوت...گاهی با پخ پخ کردن... گاهی وقتی حتی بهت دست میزنم خندت میگیره... اینقدر زیبا میخندی که غم آدم از دلش بیرون میره... خوب غلت میزنی ... اگه کاری به کارت نداشته باشن کلا تو غلت و جنب و جوشی... رو تخت ما که میآی بخوابی گاها صبح ها... بیدار میشیم میبینم کاملا عمو به من و بابا میخوابی واسه همین اکثرا وقتی تو تو تختی کمر درد میگیرم...!... تو روروئک گاها میزارم...
نویسنده :
ساحل
15:41